رمان از ساره بیات و محمدرضا غفاری پارت پانزدهم ( پایان ) سلام بچه ها چطورید ؟ اینم قسمت آخر رمان که روز تولد خانم بیات آپلودش میکنم .
امیدوارم خوشتون بیاد .
یکی از بچه ها گفته بود رمانو ادامه بدم و ساره هم بچه داشته باشه . فعلا این پارت آخره ولی اگه بخواین ادامه میدیم .
پس نظراتتون رو بگید .
بعد از رسیدن به خونه ...
محمدرضا : مامان چقدر خوشحالم که میبینمت .
مادر محمدرضا : منم همینطور عزیزم ، بیا سر سفره غذات سرد نشه :)
چون دیر کردی منو خواهرت ناهارمونو خوردیم . اینم ناهار تو .
محمدرضا : به به دلم برا دستپختت هم حسابی تنگ شده بود .
مادر محمد رضا : دستپختمم حسابی دلش برات تنگ شده بود :)
یک ساعت بعد ...
محمدرضا : خب مامان جان اینم از سوغاتی هاتون .
این روسری رو با ساره برا تو انتخاب کردیم .
بالاخره من که سلیقه خانوما رو بلد نیستم ، ساره رنگشو انتخاب کرد :)
مادر محمدرضا : وای مادر چرا زحمت کشیدی ؟!
اتفاقا خیلیم قشنگه ...
دستت درد نکنه عزیزدلم .
دست ساره جان هم درد نکنه واقعا خیلی مهربونه ...
محمدرضا : خواهش میکنم خوشحالم که دوسش داری .
اره واقعا به اندازه خواهرم دوسش دارم .
اگه ساره قرارداد نمیبست امکان نداشت من برم .
خواهر جان این عطر هم برا توعه .
این دیگه انتخاب خودمه .
راستی مامان برا تو هم عطر خریدم .
بفرمایید .
خواهر محمدرضا : وای داداش دستت درد نکنه .
مرسی
مادر محمدرضا : روسری خریدی کافی بود مادر خیلی ممنون .
محمدرضا : ببخشید دیگه ، قابل شما رو نداره :)
ساره در خانه خودش ...
ساره : خب بفرمایید اینم از سوغاتی های شما .
علیرضا : چرا زحمت کشیدی ؟! ممنون !
ساره : نه قابلی نداره محمدرضا انتخاب کرد .
بالاخره من که سلیقه آقایونو بلد نیستم :)))
پایان رمان ساره بیات و محمدرضا غفاری ....
دلم برا دوتاتون خیلی تنگ میشه :
ژانر:
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید ورود/عضویت